سپیدهسپیده، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

گل دخترم سپیده

سپیده در شهر حمّامات

شهر حمامات یکی از شهرهای توریستی کشور تونس هست که تقریبا 50 کیلومتر با شهر تونس(پایتخت) فاصله داره دیروز سپیده خانم ما روز خوبی رو در ساحل و جاهای دیدنی این شهر گذروند گرچه بعضی وقتا بهونه گیری میکرد و گریه، حتما خسته شد بود طفلک آخه اون عادت داره تو خونه تا بعد از ظهر چند بار بخوابه ولی در حمامات این امکان براش فرهم نبود از طرفی هم باد شدید و ردی هم می وزسد ولی در کل روز خوبی رو با دیگر بچه های ایرانی و همکاران سپری کرد     این چندتا عکس هم با مکافات ازش گرفتیم یه جا که گیر نمیکرد یه فضای باز به وسعت ساحل پیدا کرده بود و می دوید هرند متر هم یه با می افتاد و همینجور رو شکم تکون نمی خورد تا من بیام و بلندش کنم ...
18 دی 1390

3- شب یلدا

این شب یلدا دومین شب یلدایی بود که سپیده هم در اون شرکت داشت. البته شب یلدای امسال با شب یلدای پارسال خیلی فرق می کرد یکی اینکه شب یلدای امسال خارج از کشوریم ( کشور تونس) و فرق دیگه اینه که امسال سپیده کوچولو هم یکی از خریدکنندگان شب یلدا بود. اینم سپیده خانم در حال خرید میوه ی شب یلدا البته هرچی دنبال هندونه ی شب یلدا گشت پیدا نکرد   اینم چیدن سفره بدون هندونه ما که هر چی این اطراف رو گشتیم رد پایی از هندونه در حی النصر پیدا نکردیم برای جبران نبود هندونه یا ماژیک تصویر یه قاش هندونه کشیدم البته سپیده هم کمک کرد       ...
4 دی 1390

2 - بیدار شدن سپیده

امروز هم مثل هر روز صبح رو با گریه شروع کرد. البته صبح زود نبود تقریبا ساعت ٨  . اونو بغل کردم اوردم روی مبلا نشوندم. کم کم حالش داشت جا می اومد موها تو هم و چشما پف کرده ، خمیازه می کشید اونم از نوعی که در تصویر می بینید . قربونت برم بابا که چه خمیازه هایی می کشیدی تلویزیون رو باز کردم شبکه جام جم ١ برنامه آفتاب مهربانی داشت اتفاقا در مورد بچه ها و پدر و مادرا صحبت می کرد. سپیده هم نشست و به برنامه نگاه می کرد بعد یه میان برنامه پخش کردند که یه موسیقی شاد بود سپیده هم با دست زدن ترانه رو همراهی می کرد بعدش هم یه خنده ی نازنازی برای بابایی ...
1 دی 1390

1 - به نام خدای مهربون

بالاخره امروز تصمیم گرفتیم وبلاگ سپیده رو راه بندازیم. خیلی وقت پیش تصمیم چنین کاری رو داشتیم ولی نمیدانیم چرا نمیشد. مناسبت های مختلف می آمدند و میرفتند و ما برای راه اندازی وبلاگش امروز و فردا می کردیم. از امروز می خواهیم خاطرات هدیه ای که خدای مهربون به ما داده رو ثبت کنیم. مخصوصا الان که در خارج از کشور هستیم. خدای بخشنده و مهربون دو روز مانده به باز شدن مدرسه ها این هدیه کوچولو رو به ما داد. در روز 28 شهریور 89 بالاخره انتظارمان به پایان رسید و همه سختی ها با دیدن روی ماه دخترمون از تنمان بیرون رفت. خدایا به همه ی داده هایت تو را شکر می کنیم و به ما یاری کن که قدر این هدیه را بدانیم و امانتدار خوبی باشیم. ...
26 آذر 1390